بارون

ساخت وبلاگ
خبر خوب اینه که شب تولدم باید درس بخونم برای امتحان فرداش.بیست و هفتم بهمن تولدمه..واقعا ماشین ظرفشویی بهترین وسیله آشپزخونه ست با اختلاف. بالاخره نصبش کردیم و دیگه راحت شدم.خدایا شکررررت..هندزفری هامون از آمازون رسید و چقدر کیف میکنم با کیفیت صداش.خیلی خفنه..امروز با نگار حرف زدم.کم بود زمان حرف زدن ولی خوب بود..دلم خیلی براش تنگ شده.خیلی....دوست دارم ببینمش...ولی میدونین چیه؟دلم تا قسمت زیادی برای «دوران» تنگ شده. همیشه دلم برای دوران تنگ میشه..فردا فصل چهار رو خوب میخونم بعدش میشینم از فصل یک دوره میکنم تا فصل آخر ده صفحه تمرین هم مونده که فقط فردا سه صفحه ش رو میخونم .کاش یکی یه پلی لیست خوب و توپ مطابق میل من داشت گوش میدادم.حوصلع ندارم آهنگ پیدا کنم..اگه از آسمون سنگ بیاره....اگه این زمونه ما رو جا بذاره...حتی اگه دنیا ما رو پا بذاره ...ما میریم بالا..امروز یک فصل از کتاب شفای زندگی رو شروع کردم.چیزی که من رو از کتابهای روانشناسی یکمی دور می‌کنه گاهی اینه که میبینم یه سری هزار تا کتاب خوندن ولی آدمای سمی و مزخرفین. ولی خب می‌خوام شفای زندگی رو بخونم حتما فقط برای اینکه ذهنم رو آروم کنم.برچسب‌ها: یادداشت ها بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 22:17

نمیدونم چمه!فقط پریشونم.انگار کسی مغزم رو دستکاری کرده.انگار دیگه قدرت ذهنم دست خودم نیست.پر شده از تنفر...بدبینی..تنفر....چقدر این حالتام بده...چقدر بدم میاد از طرزفکرام...ولی وقتی میخوام قدرت ذهنم رو بدست بگیرم و آدما روخوب ببینم بازم یه چیزی ته ذهنم میگه ساده نباش...باورشون نکن...بد باش چون بدی میکنن.اگر نکردن در آینده بدی میکنن...آینده...پشتت حتما بدی میکنن....فکر کنم بعد از امتحانم باید خودم رو سرگرم یه چیزی کنم...یه چیزی که غرقم کنه....برچسب‌ها: یادداشت ها بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 90 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 22:17

سخت مشغول امتحاناتم.روحیه م؟خب خیلی بهتره.دلیلش هم اینه که هر چی فکر کردم دلیلی برای ناراحتی ندیدم.وقتی داشتم با دوستم درباره اوضاع روحیم میگفتم وقتی پرسید حال دلت چطوره به این نتیجه رسیدم.من عادت ندارم زیاد ناله کنم از وضعیتم پیش کسی که میشناسم از نزدیک وگرنه این وبلاگ رو نمیساختم.اینجا بهترین جا برای درد و دل کردنه.خلاصه که وقتی با دوستم حرف زدم و گفتم بی روحیه م ازم دلیلش رو پرسید و گفت دقیقا چی ناراحتت می‌کنه هیچی پیدا نکردم.من چیزی برای ناراحتی نداشتم فقط کمی از خودم و علایقم دور شده بودم.هنوز پا در هوا بودم.هنوزم کمی هستم.وقتی صبح بلند میشم گاهی یادم می‌ره کجام.فکر میکنم خونه م چند ثانیه اول.مامان صبحونه رو رو میز آماده گذاشته برام.تخم مرغ و گوجه و خیار با نون سنگک گرم.افتاب تو کل حیاط پهناورمون پر شده.میتونم از پنجره درخت ها رو ببینم و پرنده ها و کوه های روبروی خونه و دریایی که از بالکن اتاقم پیدا بود.میتونستم حتی موج ها رو ببینم که به ساحل میرسن...خونه...من حتی برای آخرین بار هم خونه نرفتم.فرصت هیچی رو نداشتم....هیچی ... خب دلم به اون شدت برای خونه تنگ نشده....ولی شاید جایی تو ناخودآگاهم کمی دلتنگم که گاهی عصر ها شیرینی محلی درست میکنم دقیقا همینطور که مامانم درست میکرد.همون طعم و مزه رو میده و وقتی بوی شیرینی میپچه احساس میکنم خونه م....اوضاع روحیم خوبه.هنوز نتونستم رقصیدن رو بعد از این مدت که تو غم و اندوه بودم شروع کنم.چی فکر میکنن یه سری ها که فقط میگن شاد باش و برقص ؟چطور ممکنه آدم وقتی حالش بده تن لشش رو حتی بلند کنه چه برسه رقصیدن؟.اسکارلت تو کتاب برباد رفته همیشه وقتی تو شرایط بدی بود به خودش می‌گفت «الان نمی‌خوام دربارش فکر کنم.الان نه.بعدا میتونم دربارش ف بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 89 تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 ساعت: 19:06

هر وقت ذهنم میخواد سمت چیز منفی بره بلافاصله به یه چیز خوب فکر میکنم.مثلا اینکه عید امسال اولین عید دوتاییمونه و فکر میکنم هفت سین رو کجای خونه بچینم.به این فکر میکنم که میشه تو خونه بوی گل بپیچه و م.ست شم از عطر گل ؟به برنامه های عید فکر میکنم.میشه یه سریال بده مثل قدیما و اینترنتی نگاه کنم؟ماه رمضون هم هست امسال عید.کاش بشه روزه بگیرم.میشه صدای اذان بپیچه تو خونه؟با خرما روزه م رو باز کنم....وای من عاشق عیدم و ماه رمضون.عاشق سحری و دعای سحر ...عاشق پیچیدن بوی مرغ کبابی که مامان رو گاز درست میکرد وقت سحر.وقتی به اینا فکر میکنم حالم خوب میشه به گل خریدن فکر میکنم و رنگ کردن تخم مرغها.دلم یه عید دلچسب میخواد...یه ماه رمضون قشنگ...دلم میخواد حتی اگر نشد فقط بهشون فکر کنم.به تمام چیزایی که حالم رو خوب می‌کنه.....به همه چیزایی که منو وصل می‌کنه به چیزی که بودم....من با همینا جون میگیرم.....هنوز غم‌ از دست دادن شوهر عمه بدترین اتفاق امساله...با اختلاف از همه وقایع و اتفاقات بد....هنوز باورم نمیشه گاهی بهش فکر میکنم چشمام پر از اشک میشه ...کاش کسی باهام گریه میکرد....برچسب‌ها: یادداشت ها بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 86 تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 ساعت: 19:06

سلام.امروز روز خوبی نبود.اصلا حوصله و انرژی نداشتم.ذهنم رو درگیر چیزای مسخره کردم.قصه از اونجا شروع شد که وقتی خونه مادر بزرگش بودن مامان بابای امیر ما با مامان بزرگ ایناش ویدئو کال صحبت کردیم.با دختر داییش هم همینطور.داییش هم اونجا بود.داییش خیلی مرد خوبیه و من خوشحال میشدم ببینمش.خلاصه که مامان امیر جون گفت دایی میخواد با امیر حسین صحبت کنه.چون من روسری سرم نبود منظورش این بود که تو برو اون ور امیر با داییش حرف بزنه.منم بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم.اینکه اینقدر این قضیه ناراحتم کرد دست خودم نیست.احساس خفگی کردم.هنوزم ناراحتم....و خیلی این ناراحتی وقت و انرژیم رو گرفت.حالم رو بد کرد.احساس میکنم روانی ام که اینقدر همچین چیزی بهمم می‌ریزه....خلاصه که خوشحال میشدم کسی کامنت بذاره راهنماییم کنه.ولی مطمئنم یکی هم ممکنه کامنت بذاره و بگه خیلی بچه م که با هر چیزی از هم می‌پاشم.نمی‌خوام بگم بچه نیستم و ضعیف نیستم ولی حالا راهکار چیه...باید از مهسا بپرسم اون همیشه تو آستینش کلی راهکار خوب داره برای کمتر فکر کردن و اعصاب آرومی داشتن.برچسب‌ها: یادداشت ها بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 75 تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 ساعت: 19:06

به '' زندگی''  کوچ کن!به آشیانه ای سبز بر فراز درخت!به جایی که حسرتی نیست!جایی که سبز ، چمن است.آبی، آسمان است.زردی، خورشید است.بنفشی، بنفشه است.سفیدی، شکوفه است و سیاهی...سیاهی فقط شب است...جایی که درست مثل آب رود میدرخشی.درست مثل خورشید میبخشی..و چشم هات درست مثل ستاره ای حتی در اعماق سیاه شب سوسو میزنند.کوچ کن به همان جا که ''زندگی'' ست.''نیکا''و تنها چیزی که گرم مان نگه می داردآتش مقدس امیدواری است...#ناظم_حکمت..ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــاپا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــادر گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دلوز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا..مرا سفر به کجا می‌برد؟کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماندو بند کفش به انگشت‌های نرم فراغتگشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرشو بی خیال نشستنو گوش دادن بهصدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟....**اینجا قسمتی از زندگی من هست.من دلیل تمام کار هام رو اینجا نمیگم.همه زیر و بم تصمیماتم رو اینجا نمیگم.فقط چیزهایی رو که دلم بخواد میگم پس لطفا نه قضاوت کنین نه نصیحت نه نظری بر مبنای دانش فرضیتون بدین.نحوه نوشتن کامنت شما هم نشون دهنده شخصیت خانوادگی و چه بسا وجود یا عدم وجود اختلال شخصیتی در روان شماست:)ممنونم بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 74 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 19:00

در بی حال و حوصله ترین حالت ممکن هستم.در واقع سه روزی همینم.دلیلش رو نمی‌دونم..امروز وقت خوردن ویتامین دی بود.خوردم.شاید بهتر شم.امیدوارم زودتر تموم شه این زمستون که هیچ وقت آفتابی نمیشه هوا.شنیدم آلمان تابستون های گرمی داره و آفتابی.امیدوارم واقعا.عاشق گرما و تابستونم.با اینکه بهمن ماه بدنیا اومدم خودم.‌.می‌خوام ورزش کنم زبان بخونم درس بخونم برای امتحانم به خونه و تمیز کاری هاش برسم ورزش کنم ولی واقعا حس هیچی نیست.بزور چند صفحه خوندم زبان.نمبخوام تو این لوپ گیر کنم.اما چجوری در بیام ازش.‌.دیروز برای دستم رفتم دکتر بالاخره. کرم داد بهم.گف اگزماست.وضعیت دستم خوب نیست اصلا.امیدوارم اکی شه..امروز ناهار یه خورشت جدید پختم.کوفته ترش گیلانی.چقدر خوشمزه بود....عاشقش شدم.امیر هم عصرونه برامون کیک پخت با چای خوردیم.عالی بود..ابروهام رو مرتب کردم صورتم رو اصلاح.یکم پوستم نفس کشید :))))‌.واقعا چیکار کنم انرژیم برگرده..همش دارم این مدت به خواهرم و دوستم میگم برای زبان چی بخونن و چیکار کنن.اونوقت خودم موندم تو کارای خودم://درسته دو سه روز بیشتر نیست اینجوری شدم ولی بازم حس خوبی ندارماصلا حال ندارم پا شم مثل روزای دیگه برقصم و بعدش ورزش کنم.بدنم بی حال ‌وشل شده و دوست دارم فقط لش کنم.خدای بزرک این چه حالیه.‌برچسب‌ها: یادداشت ها بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 63 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 19:00

سلام.امروز پا شدیم رفتیم سر کار همونجا صبحونه خوردیم.بعد از کار هم برگشتیم خونه و دوش گرفتم و ناهار خوردیم و یکم خوابیدیم بعدش رفتیم یه شرکتی برای کارای دانشجویی قرار ملاقات داشتیم .قرار دادمون شرکتی که هستیم دو هفته دیگه تموم میشه و معلوم نیست دوباره ازمون بخوان که بمونیم.رفتیم تو یه اتاقی و با یه پسری صحبت کردیم شرایط رو گفتیم.گفتیم فقط سه روز در هفته صبح ها میایم نزدیک خونمون باشه و کارش آسون باشه و ...کلی شرط و شروط آوردم و بعدش بهمون گفت که باهاشون تماس میگیره چون باید با اون شرکت صحبت کنه.بعدش رفتیم همون خیابون خرید.یه جای خیلی بزرگ بود کلی لباس زنونه مردونه و بچگانه داشت.منم به تیشرت و یه بسته ده تایی جوراب رنگی رنگی که عاشقش شدم یه بسته چند تایی لباس زیر خریدم چند تا شلوار جین پوشیدم که متاسفانه پایینش برام کوتاه بود قدی ولی قشنگ بودن.امیر جون کلی گفت برا خودت هر چیزی دوست داری بخر منم دیگه حال نداشتم بگردم .شکمم هم درد داشت و نمیتونستم بیشتر بگردم و بپوشم.نمیدونم چرا اینقدر شکم درد میشم تو هوای سرد مخصوصا.ناهار قیمه خوردم شاید بخاطر لپه ست.رفتیم طرف لباس مردونه و دو تا شال گردن خریدیم برای من قرمز مشکی برای امیر سفید سرمه ای.از همون جنس که خوشم میومد همش خریدم.اصلا از اون مدل بافتنی ها خوشم نمیاد زیاد.از اونجا بیرون رفتیم شالگردن ها رو گذاشتیم و رفتیم سمت مغازه ایرانی که رب گوجه و لوبیا چیتی و سبزی و گوجه بخریم.بعدش رفتیم فروشگاه زنجیره ای و کلی خرید کردیم برای خونه.فقط چرخ کرده نخریدم که فکر کردم کنار خونمون فروشگاهی که داره ارزون تره گوشت چرخ کرده هاش.چندتام چرخ کرده با گوشت گاو و خوک مخلوط داشت که من بدم میاد از گوشت خوک.بدمزه نیست ولی چون می‌دونم گوشت خوکه بدم می بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 84 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 19:00